پنلوپه زمان

ساخت وبلاگ

۲ سال پیش بود. از میدان حسن آباد داشتم رد میشدم. ۲ کلاف کاموای آبی سورمه ای خریدم تا دوباره شال ببافم. از بین مدل های بسیار، یک مدل بسیار پیچیده انتخاب کردم و ۳۶ دونه سرانداختم. هر روز میبافتم. اما متاسفانه به دلیل کمبود وقت و مشغله های کاری در کمد دیواری جا خوش کرد و نا تمام ماند. 

آبان دلگیر آمد، کرونا بیماری، قرنطینه. به کمدم سری زدم و دوباره نگاهش کردم. دوباره شروع کردم به بافتن. برای که بود فقط خدا میدانست. از بافتن این شال هیجان خاصی داشتم. 

شال تقریبا به نیمه رسید. شاهزاده پیدایش شد. اما باز هم معلوم نبود دور گردن چه کسی جا خوش خواهد کرد.... .  

من پنلوپه وار میبافتم،گاهی میشکافتم، دوباره میبافتم. در هر دانه چیزی شبیه دوست داشتن را گره میزدم. در میان همین بافتن ها و شکافتن ها تصمیمم قطعی شد. صاحبش را انتخاب کردم. 

شال تمام شد. به دست اودیسه رسید. اما اودیسه پشیمان بود که برگشته. شاید برای او سفر کردن، پیکار و مبارزه جذابتر از دیدن پنلوپه بود. 

پنلوپه گریست، اما ماند. مگر چند اودیسه داشت که منتظرش بماند.؟مگر چند سال دیگر چشمانش سوی دیدن داشتند تا دوباره ببافد؟

فروغ نامه...
ما را در سایت فروغ نامه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : emeetforough7 بازدید : 29 تاريخ : پنجشنبه 2 بهمن 1399 ساعت: 20:13